باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر کرد
کاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من که ديوانه بودم
واي بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کي شد از عشق من حاصل او
با غروري که چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشکي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا که در پايش افتم به خواري
تا بگويم که ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
ليکن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن که ديوانه بودم