خوب یادمه همین چند سال قبل بود شیش ساله بودم داشتم با اسباب بازیهای مهدی بازی میکردم .یک مارمولک پلاستیکی داشت .من خیلی خوشم اومده بود .مهدی لجبازی میکرد .اصلا اون اسباب بازی رو به من نمیداد.خیلی اسباب بازی تو خونشون داشت ولی من میخواستم با اون مارمولک پلاستیکی بازی کنم . دیگه دیر وقت بود پدرم گفت راه بی افتید بچها بریم خونه منو صدا زد : حمیدددد..... هنوز تو فکر اون مارمولک پلاستیکی بودم .مهدی رفت اب بخوره منم مارمولک پلاستیکی رو برداشتم گذاشتم تو جیبم کسی نفهمید رسیدیم خونه خیلی خوشحال بودم بلاخره اونو بدست اورده بودم .وقتی رسیدم خونه اونو از جیبم بیرون اوردم شروع کردم به بازی .پدرم چشمش افتاد به مارمولک پلاستیکی و گفت:حمید اونو از کجا اوردی؟! با خوشحالی گفتم وقتی مهدی رفته بود اب بخوره یواشکی برداشتمش منتظر بودم پدرم تشویقم کنه اما!! عصبانی شد!! گفت راه بی افت بریم خونه مهدی اینا گفت مارمولک پلاستیکی رو میدی به مهدی و معذرت خواهی میکنی .من گریه کردم گفتم بابا من اینو دوست دارم.ولی وقتی بابا میگفت برو باید میرفتم .رسیدیم در خونه مهدی اینا در زدم پدر مهدی اومد دمه در مارمولک پلاستیکی رو دادم و معذرت خواهی کردم.پدرم تا چند روز از دست من عصبانی بود .
اخه چرا عصبانی شده بود؟!!!
یکم که بزرگتر شدم فهمیدم به این کار میگن دزدی .الان خیلی خوشحالم که اون شب مجبور شدم مارمولک پلاستیکی رو برگردونم به مهدی و معذرت خواهی کنم چون هر موقع میخوام اون کارو تکرار کنم به یاد اون شب می افتم. پدرم روحت شاد
پدرم قامت تو تکیه گهی بود مرا
گفته های تو همه چراغ برهی بومرا
خندهای تو همه شادی و همه مهرو صفا
زندگینامه توچون شبهی بود مرا